کد مطلب:166201 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:278

دستگیری و شهادت مسلم بن عقیل
20) ابومخنف گفت: قدامه بن سعید بن زائدة بن قدامه ی ثقفی به من گفت: زمانی كه ابن اشعث به قصد آوردن ابن عقیل برخاست عبیداللَّه فردی را نزد جانشین خود عمرو بن حریث فرستاد و پیغام داد همراه ابن اشعث شصت یا هفتاد مرد از قبیله ی قیس بفرست. او نیز عمرو بن عبیداللَّه بن عباس سلمی را با شصت یا هفتاد نفر از قبیله قیس فرستاد تا به خانه ای كه ابن عقیل در آن بود رسیدند. هنگامی كه مسلم صدای پای اسبها و فریاد مردان را شنید یقین كرد كه به سوی او آمده اند لذا با شمشیر بیرون آمد آنان به خانه حمله كردن و مسلم به شدت دفاع می كرد و بازور شمشیر آنها را از خانه بیرون كرد. ولی دوباره بازگشتند، مسلم با شدت بر ایشان حمله كرد تا اینكه بین او و بكیر بن حمران احمری ضربتی مبادله شد. بكیر ضرب ای به مسلم زد كه لب بالای او را قطع كرد و بر لبت پائین فرود آمد و دو دندان جلو او را شكست. مسلم نیز ضربه ی سختی به سر و ضربه دیگری به شانه او زد كه نزدیك بود به شكمش برسد. وقتی آنها چنین دیدند به بام خانه رفته و مسلم را سنگباران كردند و دسته های چوب را آتش زده به سر وی می ریختند.او نیز با شمشیر آخته آنان را در كوچه دنبال می كرد و با ایشان می جنگید. محمد بن اشعث به طرف او آمد و گفت: ای جوان، تو در امانی خودت را به كشتن مده، مسلم با او به جنگ پرداخت و چنین رجز می خواند:

سوگند خورده ام آزاده بمیرم اگر چه مرگ را دوست نداشته باشم.


هر انسانی روزی با شرّی تلافی می كند و هر چیز خنكی روزی با چیز گرمی درهم می آمیزد.

پرتو خورشید را رد كن تا جاوید بمانی ترس دارم به من دروغ گویند و مرا بفریبند.

محمد بن اشعث به او گفت: كسی به تو دروغ نمی گوید و فریبت نمی دهد. این قوم پسر عموهای تو هستند و تو را نمی كشند و به تو صدمه نمی زنند.

مسلم در اثر سنگباران زحمی شده بود لذا از جنگ بازمانده و نفس نفس می زد و با پشت به دیوار آن خانه تكیه زد. محمد بن اشعث به او نزدیك شد و گفت: تو در امانی. مسلم گفت:... انا للَّه و انا الیه راجعون! و گریست. عمرو بن عبیداللَّه بن عباس به او گفت: كسی كه در پی چیزی است كه تو در پی آنی وقتی به مصیبتی همچون مصیبت تو دچار شد هرگز گریه نمیكند. مسلم گفت: سوگند بخدا به حال خود نمی گریم و از مرگ هراسی ندارم گر چه مردن را دوست ندارم. لیكن برای خاندانم گریه می كنم كه به طرف من می آیند. برای حسین (ع) و خانواده او می گریم. سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: ای بنده ی خدا، بخدا سوگند چنین می بینم كه از عهده ی امانی كه بمن داده ای، بر نیایی آیا اهل كار خیر هستی؟ آیا می توانی مردی را نزد حسین بفرستی كه پیام مرا به او برساند؟ می پندارم كه او و خانواده اش به طرف كوفه حركت كرده یا فردا حركت خواهند كرد؟ و فغانی كه در من می بینی از این جهت است. به حسین (ع) بگوید: ابن عقیل مرا نزد تو فرستاد و او اكنون در دست این قوم اسیر است و می داند كه كشته خواهد شد و گفت با خاندانت بر گرد و فریب مردم كوفه را نخور. زیرا ایشان همان یاران پدرت هستند كه آرزو می كرد خدا بواسطه مرگ یا كشته شدن بین او و آنان جدایی افكند براستی اهل كوفه به من و تو دروغ گفتند و دروغگو فكر و نظر ندارد. ابن اشعث گفت: سوگند بخدا حتماً این كار را انجام می دهم و به ابن زیاد خواهم گفت كه ترا امان داده ام.

21) ابومخنف گفت: جعفر بن حذیفه ی طائی به من گفت و سعید بن شیبان هم این سخن را تأیید كرد محمد بن اشعث، ایاس بن العثل طائی شاعر را از قبیله بنی مالك بن عمرو بن ثمامه فراخواند وی به زیارت محمد آمد، و به او گفت: حسین (ع) را ملاقات كرده و این نامه را به او بده و در آن آنچه را ابن عقیل گفته بود نوشت و به او گفت این نیز توشه و لوازم راه و خرجی خانواده ات ایاس گفت: اسبی می خواهم، زیرا اسبم را از دست


داده ام. گفت: این هم اسب، پس سوار شو. وی فوری حركت كرد و در محل زباله چهار منزلی كوفه حسین (ع) را ملاقات كرد و خبر و پیام را به او رساند. حسین (ع) به او گفت: آنچه مقدر است خواهد شد و خدا، كار ما و فساد اُمتمان را رسیدگی خواهد كرد.

مسلم بن عقیل قبل از رفتن به خانه هانی بن عروة از هجده هزار نفر بیعت گرفته بود، لذا نامه ای به وسیله ی عابس بن ابی شبیب شاكری بدین مضمون برای حسین فرستاد:

اما بعد از حمد و ثنای خدا، بدرستی كه پیشگام به یاران خود دروغ نمی گوید. هیجده هزار نفر از اهالی كوفه با من بیعت كردند. هنگامی كه این نامه را دریافت می كنی با شتاب به سوی كوفه بیا زیرا همه ی مردم با تو هستند و دل در گرو خاندان معاویه ندارند، والسلام.

محمد بن اشعث، ابن عقیل را به قصر آورد و اجازه ی ورود خواست. به او اجازه دادند. ابن اشعث خبر ابن عقیل و ضرب بكیر را به او برای ابن زیاد نقل كرد ابن زیاد گفت: از او (بكیر) بعید است! سپس محمد بن اشعث خبر داد كه به مسلم امان داده است. عبیداللَّه گفت: ترا چه به امان دادن! مگر من ترا برای امان دادن فرستادم! تو را فرستادم كه او را بیاوری و سكوت كرد. ابن عقیل در حالی كه تشنه بود به قصر رسید آنجا مردمی را دید كه در انتظار اذن دخول نشسته اند از جمله آنها عمارة بن عقبه بن ابی معیط، عمرو بن حریث مسلم بن عمرو و كثیر بن شهاب بودند.

22) ابومخنف گفت: قدامة بن سعد به من گفت: وقتی مسلم به عقیل به قصر رسید كوزه ی آب خنكی آنجا بود ابن عقیل گفت: به من آب بدهید. مسلم بن عمرو به او گفت می بینی چه آب خنكی است! نه؛ سوگند بخدا قطره ای از آن نخواهی چشید تا از حمیم جهنم بچشی! ابن عقیل به او گفت: بدابه حالت؛ تو كیستی؟ گفت: من فرزند كسی هستم كه حق را شناخت آنگاه كه تو انكار كردی و خیرخواه امامش بود آنگاه كه تو خیانت كردی و آن هنگام كه تو با او مخالفت نموده و عصیان كردی وی حرف شنید و اطاعت نمود. من مسلم بن عمر باهلی هستم. ابن عقیل گفت: مادرت به عزایت بنشیند؛ چه جفا كار، خشن و قسی القلب هستی! ای پسر باهله تو از من به زیستن در آتش و نوشیدن حمیم سزاوارتری. سپس به دیوار تكیه داد و نشست.

23) ابومخنف گفت: قدامة بن سعد به من گفت: كه عمرو بن حریث جوانی به نام سلیمان را فرستاد و كوزه آب را آورده و مسلم را سیراب كرد.


24) ابومخنف گفت: سعید بن مدرك بن عمارة به من گفت: عمارة بن عقبه غلامش قیس را با كوزه ی آب و كاسه ای نزد مسلم فرستاد تا به او آب دهد. امّا هر گاه كه مسلم خواست آب بنوشد كاسه پر از خون شد، وقتی (قیس) كاسه را برای مرتبه سوم آب كرد و به او داد، دو دندان جلویی او در آب افتاد و گفت: الحمدللَّه!اگر این روزی قسمت من بود، آن را می نوشیدم. مسلم را نزد ابن زیاد بردند. وی به عبیداللَّه سلام نداد... ابن زیاد گفت: بجان خودم سوگند، مسلماً كشته خواهی شد. مسلم گفت (واقعاً) چنین است؟ جواب داد: بله مسلم گفت پس اجازه بده به یكی از این اقوامم وصیت كنم. لذا به همنشینان عبیداللَّه نگاه كرد و عمر بن سعد را در میان آنان دید و گفت: ای عمر من و تو خویشاوند هستیم و من به تو نیاز دارم. می بایست حاجتم را بر آری. این یك راز است ولی عمر بن سعد خودداری كرد. عبیداللَّه به او گفت: درخواست پسر عمویت را رد مكن. مقدار هفتصد درهم بدهی دارم كه از هنگام آمدنم به كوفه قرض گرفته ام، آنرا ادا كن، پس از مرگ مرا دفن كن و فردی به سوی حسین بفرست تا او را برگرداند. زیرا به او نوشته و خبر داده ام كه مردم با او هستند و مطمئنم كه او حركت كرده است. عمر به ابن زیاد گفت: آیا می دانی به من چه می گوید؟ و مطالب را به او گفت: ابن زیاد به او گفت: او تو را امین پنداشت، لیكن به فرد خائنی اعتماد كرد. اما تو مالك اموالت هستی و من مانع آنچه می خواهی انجام دهی، نمی شوم و اما حسین (ع) اگر به سمت ما نیاید ما به سویش نخواهیم رفت و اگر قصر ما كند دست از وی بر نخواهیم داشت و در مورد جسدش نیز شفاعت تو را نمی پذیریم زیرا وی شایسته چنین كاری نیست وی به جنگ و مخالفت با ما برخاست و در نابودی ما كوشسید. سپس ابن زیاد گفت: ای پسر عقیل دست بردار! نزد مردمی آمدی كه در كارها و سخنشان متحد بودند. آمدی تا آنان را به اختلاف و تفرقه انداخته و به جنگ وادارشان نمائی! مسلم گفت: چنین نیست، من برای این كار نیامدم. مردم این شهر معتقد بودند كه پدر تو نیكان ایشان را كشته و چونان كسری و قیصر با ایشان رفتار كرده است و از ما خواستند تا به عدل فرمان داده و ایشان را به پیروی از كتاب خدا بخوانیم. ابن زیاد گفت: ای فاسق تو را با این مسائل چه كار! مگر نه اینكه وقتی تو در مدینه شراب می نوشیدی ما در بین آنها به عدالت رفتار می كردیم! مسلم گفت: من شراب


می نوشم؟ خدا عالم است كه تو قطعاً دروغ گویی و جاهلانه سخن می گویی و من آنگونه كه گفتی نبودام. از من سزاوارتر به نوشیدن شراب، كسی است كه خون مردم را ریخته و قتل نفس را كه خدا حرام كرده حلال نموده است، و افراد را بدون این كه كسی را كشته باشند، می كشد، به ناروا خونریزی می كند و بر اساس حشم، دشمنی و سوءظن انسان می كشد و لهو و لعب انجام میدهد گوئی مرتكب كاری (حرام) نشده است. ابن زیاد گفت: از فاسق، تو می خواهی كاری انجام دهی كه خداوند به دیگری محول كرده و تو شایسته آن نیستی. مسلم گفت: پس چه كسی سزاوار آن است ای پسر زیاد؟ وی گفت: امیرالمؤمنین یزید. گفت: خدا را در همه حال ستایش می كنم و راضیم به اینكه بین ما و شما حكم كنم. ابن زیاد گفت: مثل اینكه می پنداری در این كار تو را هم نصیبی هست! مسلم گفت: بخدا سوگند این نه گمان بلكه یقین است. ابن زیاد گفت: خدایم بكشد اگر تو را نكشم آنگونه كه كسی را پیش از آن در اسلام نكشته باشند. مسلم گفت: البته تو سزاوارترین فرد برای بدعت گذاری در اسلام هستی. و از كشتار فجیع، مثله كردن، بدطینتی و پست فطرتی دست نخواهی كشید و هیچكس شایسته تر از تو به چنین كاری نیست. پسر سمیه (ابن زیاد)، حسین (ع) و علی (ع) و عقیل را ناسزا گفت و مسلم سكوت كرد.

افراد دانشمند پنداشته اند كه عبیداللَّه دستور داد در ظرفی سفالین به او آب بنوشانند. سپس گفت: دوست داریم كسی را كه می كشیم با این ظرف آب دهیم، به همین دلیل تو را با آن سیراب كردیم. سپس گفت: او را به بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و جسدش را به سرش ملحق كنید. مسلم گفت: ای ابن اشعث به خدا سوگند اگر به من امان نداده بودی تسلیم نمی شدم، برخیز و آنچه به عهده گرفته ای انجام بده. سپس گفت: ای پسر زیاد، به خدا قسم اگر بین من و تو خویشاوندی بود مرا نمی كشتی. ابن زیاد گفت: كسی كه ابن عقیل با شمشیر به سر و گردن او زد كجاست؟ او را فراخواندند. ابن زیاد گفت: بالا برو و او را گردن بزن. مسلم را بالای قصر بردند. او تكبیر گفته و استغفار می كرد و بر خدا و ملائكه و پیامبرش صلوات می فرستاد و می گفت: خدایا بین ما و بین این قوم كه فریبمان دادند و به ما دروغ گفته و خوارمان كردند حكم كن. وی را در محلی كه امروزه بازار قصابان است، گردن زدند و بدن را به سرش ملحق نمودند.


25) ابومخنف گفت: صقعب بن زهیر به نقل از عون بن ابی جحیفه بن من گفت: بكیر بن حمران احمری (قاتل مسلم) پایین آمد. ابن زیاد به او گفت: او را كشتی؟ گفت:بله، گفت: وقتی او را بالا می بردید چه می گفت. گفت: وی تكبیر می گفت و تسبیح خدا می كرد و استغفار می نمود وقتی او را نزدیك آوردند كه بكشم گفت: خدایا بین ما و این مردمی كه به ما دروغ گفتند و ما را واگذاشتند و كشتند حكم كن، به او گفتم: نزدیك بیا، سپاس خدایی كه مرا بر تو چیره كرد. آنگاه به او ضربه ای زدم كه كارگر نیفتاد. مسلم به من گفت: ای بنده! این خراشی كه به من وارد كردی با جان تو مقابله می كند!ابن زیاد گفت: زمان مرگ هم فحر فروشی كردن؟احمری گفت: سپس با ضربه دیگری او را كشتم.

راوی گفت: محمد بن اشعث برخاست و نزد عبیداللَّه بن زیاد رفت و در مورد هانی بن عروه با وی سخن گفت و اظهار نمود: شما منزلت هانی بن عروه را در میان شهر و میان اقوامش می شناسی. خانواده او می دانند كه من و دوستم او را نزد تو آورده ایم ترا به خدا قسم می دهم كه بخاطر من او را ببخشی زیرا از دشمنی خاندان او می ترسم، آنان عزیزترین افراد كوفه و بیشترین گروه اهل یمن هستند.

راوی گفت: ابن زیاد به او وعده داد كه چنین كند وقتی پایان كار مسلم بن عقیل آنگونه شد كه بیان كردیم از عمل به وعده ای كه داده بود خودداری كرد.

راوی گفت: وقتی مسلم بن عقیل كشته شد، (عبیداللَّه) دستور داد هانی را به بازار برده و گردنش را بزنند. پس هانی را دست بسته به محله خرید و فروش گوسفند در بازار بردند. هانی می گفت: امروز مذحج [1] پیش من نیست بدا به حال قبیله ی مذحج! افراد قبیله ی من كجائید؟ هنگامی كه دید كسی او را یاری نمی كند؛ دستش را با فشار باز كرد و گفت: آیا عصا، چاقو، سنگ یا استخوانی هست كه انسان به وسیله آن از خود دفاع كند!

راوی گفت: بر او حمله كرده و او را محكم بستند سپس به وی گفته شد: گردنت را نزدیك بیاورد! وی گفت: در این مورد بخشنده نبوده و شما را علیه خود یاری نمی كنم.

راوی گفت: یكی از غلامان ترك عبیداللَّه بن زیاد به نام رشید شمشیری به او زد ولی مؤثر نبود. هانی گفت: بازگشت به سوی خداست، حدایا به سوی رحمت و بهشت تو


(می آیم)! سپس با ضربه ی دیگری او را كشت.

راوی گفت: عبدالرحمن بن الحصین مرادی، رشید ترك را همراه ابن زیاد در «خازر»دید، مردم گفتند: این قاتل هانی بن عروة است، ابن حصین گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم یا بدان خاطر كشته نشوم! پس با نیزه بر او حمله كرد و او را كشت.

وقتی مسلم و هانی كشته شدند عبیداللَّه، عبدالاعلی كلبی را كه توسط كثیر بن شهاب در میان قبیله ی بنی فتیان دستگیر شده بود فراخواند. او را آوردند. به او گفت: بگو چه می خواستی انجام دهی؟ جواب داد: خدا كار امیر را سامان دهد!بیرون آمدم ببینم مردم چه می كنند كه كثیر بن شهاب مرا دستگیر كرد. به وی گفت: حال كه چنین می گویی باید سوگند محكمی بخوری كه جز برای آنچه می گویی خارج نشده ای! وی از سوگند خوردن خودداری كرد. عبیداللَّه گفت: او را به محل جبّانه السبیع برده و گردن بزنید. و این كار را كردند. راوی گفت: عمارة بن صلخب ازدی را آوردند. عبیداللَّه به او گفت: كیستی؟ گفت از قبیله ازد هستم: وی را به میان مردم قبیله ازد برده و گردن بزنید.

عبداللَّه بن زبیر اسدی در قتل مسلم بن عقیل و هانی بن عروه مرادی چنین سرود.البته بعضی گفته اند این شعر متعلق به فرزدق است:

اگر نمی دانید مرگ چیست پس به جسد هانی و ابن عقیل در بازار نگاه كنید.

به قهرمانی كه شمشیر چهره ش را شكافته است و دیگری كه به لباس كهنه ای عشق می ورزد.

فرمان امیر به آنها رسید و در هر كوی و برزن از آنها سخن گفته می شد.

حسدی را می بینی كه مرگ رنگش را عوض كرده و جوشش خونی كه هر آبراهی را پر كرده است.

جوانمردی كه از هر زنده ای زنده تر است و آزاد مردی كه از هر تعلق آزاد است.

آیا اسماء [2] مركب امینی را سوار می شود در حالی كه قبیله ی مذحج او را به قربانگاه می طلبد.


قبیله ی مراد [3] همه به گرد او می گردند و همه ی ایشان زنده و مرده چشم به او دوخته اند. اگر شما خونخواه برادرتان نمی شوید به مثابه ی متجاوزینی هستید كه به اندگی راضی شده اید.

26) ابومخنف گفت: ابی جناب یحیی بن ابی حیّه كلبی به من گفت: وقتیكه مسلم بن عقیل و هانی كشته شدند، عبیداللَّه بن زیاد سر آنان را بوسیله هانی بن ابی حیّه وادعی و زبیر بن اروح تمیمی نزد یزید بن معاویه فرستاد و به كاتبش عمرو بن نافع دستور داد كه ماجرای مسلم و هانی را برای یزید بنویسد. وی نامه ی مفصلی نوشت هنگامی كه ابن زیاد نامه را دید نپسندید و گفت: این زیاده نویسی و زیاده گویی برای چیست؟ بنویس:

اما بعد، پس ستایش خدایی را كه حق امیرالمؤمنین را گرفت و او را در مقابل دشمنش حمایت كرد. به اطلاع امیرالمؤمنین كه خدایش گرامی بدارد می رسانم كه مسلم بن عقیل به خانه هانی بن عروة مرادی پناهنده شد. من جاسوسها برایشان گماردم و با مردانی در كار آنها دسیسه كرده و فریبشان دادم تا آنها را بیرون بیاورم و خدا آنان را به چنگ من انداخت. پس ایشان را آورده و گردن زدم و سر آنان را بوسیله هانی بن ابی حیّه همدانی و زبیر بن اروح تمیمی كه از افراد مطیع و نیكخواه هستند به سوی شما فرستادم. پس امیرالمؤمنین می تواند از جزئیات كار از آنان سئوال كند زیرا آنان، افرادی دانا، صادق، فهیم و پارسا هستند. والسلام.

یزید در جواب نوشت: اما بعد از حمد و ثنای خدا، گمان نمی كردم خواست مرا برآوری. ولی با دوراندیشی و قاطعیت عمل كرده و همچون فردی شجاع و خونسرد كار را محكم نمودی و لیاقت و كفایت بخرج دادی و صداقت تو بر من ثابت شد.

من از فرستادگانت محرمانه پرسیدم و درایت و برتری ایشان را آنگونه كه گفته بودی یافتم، به آنان پاداش نیكو بده. به من خبر رسیده كه حسین بن علی به سوی عراق رهسپار شده است. پس پاسگاههایی با افراد مسلح جهت دیده بانی آماده كن و مراقب افراد مظنون باش، كسانی را كه مورد تهمت هستند دستگیر كن و فقط كسی را كه با تو می جنگد بكش و هر آنچه كه رخ می دهد برایم بنویس، والسلام علیك و رحمةاللَّه.


27) ابومخنف گفت: صقعب بن زهیر از عون بن ابی جحیفه نقل كرد: مسلم به عقیل در كوفه روز سه شنبه نهم ماه ذی حجة سال شصت هجری خروج كرد و حسین (ع) روز یكشنبه بیست و هشتم ماه رجب سال شصت هجری از مدینه به سوی كوفه بیرون آمده بود و در شب جمعه سوم شعبان وارد مكه شد و ماههای شعبان، رمضان، شوال و ذیقعده را در مكه ماند و هشتم ذیحجه یعنی روز ترویه و همان روزی كه مسلم بن عقیل در كوفه قیام كرد، از مكه خارج شد.



[1] نام قبيله ي هاني (مترجم).

[2] بر اساس روايات 10 و 12، اسماء بن خارجه از جمله كساني بود كه از جانب عبيداللَّه براي احضار هاني بن عروه اعزام شد. پس از مشاهده ي بر خورد خصمانه ي ابن زياد با هاني به عبيداللَّه اعتراض كرد كه بلافاصله به دستور او زنداني شد. (مترجم).

[3] هاني بن عروه مرادي از افراد قبيله ي مراد بود. مترجم).